A girl with NO past!

اینجا می نویسیم چون دلمان تنگ است...یک اسم تمام هویت ما نیست!

A girl with NO past!

اینجا می نویسیم چون دلمان تنگ است...یک اسم تمام هویت ما نیست!

dreamiiiing

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

و تو هر جا و هرکجای جهان که باشی باز به رؤیاهای من بازخواهی‌گشت

یک سال گذشت به همین راحتی

به راحتی هم نه

خیـــــلی سخت

و تو کجا و در رویای چه کسی آسمان را شکافتی خدا داند

که نبودی و ندیدی و

و نفهمیدی مهربان

که با عشقِ تو و نبودِ تو چگونه می توان مجنون نشد،لیلی ماند...


دوباره تیر آمد

تیر مرا از پای درآورد مهربان، تیر درد دارد، درد خیلی درد دارد

تو بگو تیر را چگونه دوباره توانِ تحملم باید...


هی گفتم و نشنیدی

نمی دانم از کدام روز بود که گوش کَرَت را به سمت ما کردی


خوبِ من

رفتی و می نویسم اینجا " از دل نرود هر آنکه از دیده رود"


پ.ن:آخرین روز بود

خداحافظی از دانشگاهی که هر گوشه اش یادِ تو بود

چیزی که تو از من دریغ کردی

کاش می گذاشتی قبل از اینکه از هم متنفر بشویم با هم خداحافظی کنیم!

تو در من ته نشین شدی، حل نشدی...


به یک پنجره فکر می کنم، و به کوچه ای که از پس آن خواهم دید

به اینکه هر روز،

هر شب

پشت آن توان ایستاد و خیره شد به پیچِ مبهمش،

به اینکه

خواهی آمد

روزی دوباره،

خیلی دور،

خیلی دورتر از حالا

"همین حالا"


به یک پارک فکر می کنم،

"پارک گلها"

به انتظار

به نگاهی خیره

به امید

به حرفهای یک مرد در تاریکی رابطه،

به نیمه ی گمشده ای که کامل شد.


فکر کن یک صبح باشد

یک صبح سرد زمستان

از دور مردی بیاید

من با خود فکر کنم که خدا دوباره شوخی اش جدی گرفته است با ما...


پ.ن: وقتی زمان برای کسی متوقف شده باشد، در هیچ کجای ذهنش دیگر جایی هر چند کوچک برای هیچکسِ دیگر وجود ندارد.

                                                                                             -کتاب همنوایی شبانه ارکستر چوبها-


پ.ن2: کسی از گناهاش جدا نمیشه، کسی به آدم زندگی دوباره ای هدیه نمیده...



ایستگاه منتظر است


یک سال گذشت...

و من حتی یک جمله هم برای گفتن ندارم.

وقتی سالی گِرد/گَرد می شود برایش جشن می گیرند یا گریه می کنند؟؟!

تولدت مبارک حسِ کوچکِ یک ساله ی من! غمِ آخرم باشد...


یک سال گذشت...

و هنوز زندگی از تنم آویزان است.

هنوز نمی دانم کجای راه نشستم که توان برخاستنم نیست...

نامِ مرا از کوچه های خیس و تاریکِ شهر بپرس!

که من سکوت را از تو آموخته ام...

آموخته ام چگونه می توان هیچ چیز را به روی خود نیاورد و

با تیغه های بی رحمی دیگران را درو کرد...


یک سال گذشت...

و من هنوز خاطره بازم

می بازم همه ی این خالی بندی های ادبی را

به تصویرِ نصفه نیمه از لبخندت روی پله ها...


کاش، کاش بستنِ بندِ کفش هایم کمی بیشتر طول می کشید...



حتی فنجان ها هم

دیگر زیر بارِ پُر شدن نمی روند،

از وقتی تنها شده اند.


انگار این دنیا را برای جفت ها ساخته اند!

بی تعارف

تعارف چرا؟

من باخته ام...

همه ی همه ی روزهایی را که فکر می کردم، آدمی اگر چیزی را از تهِ دل بخواهد بدست می آورد.


امروز دانسته ام همیشه خواستن توانستن نیست!

خواستن یک چیز است،

و توانستن چیز دیگریست!


تعارف چرا؟

ما که آینه ها را شکسته ایم

ما که پرده ها را دریده ایم

بگو

حرف هایی را که در نقطه چین ها جا مانده اند

بگو

واژه هایی را که پشت علامت تعجب خیره مانده اند!


مرا ببخش

خنده ام نمی گیرد دیگر

نه اینکه حزنی در کار باشد،نه!

فقط زندگی را دیگر زیادی جدی گرفته ام!!



آبان نود


کفش های خسته را که جفت می کنم

پای دلم برای رفتن، سست می شود

باران که به شیشه سنگ می زند

دلم برای نماندن، تنگ می شود

در این پاییز که هوای نبودنت، سرد می شود

آبان مرا، هم آغوشی سخت می شود


قرار است آبان آن قدر غصه ی تو را بخورد،

تا آذر از سرِ کوچه سرک بکشد...



پ.ن: پاییز فصلی ست پُر خاطره، پُر حرف، پُر صدا...ولی حیف که در ذهن ِ من و تو، کنجِ خاطره هایمان، پشت ماگ های داغ دارد یخ می زند... امسال پاییز قهر بود با ما که زمستان را صدا کرد...؟