A girl with NO past!

اینجا می نویسیم چون دلمان تنگ است...یک اسم تمام هویت ما نیست!

A girl with NO past!

اینجا می نویسیم چون دلمان تنگ است...یک اسم تمام هویت ما نیست!

زندگی را زیادی جدی گرفته ام...!


اگر همه ی روزها را داریوش بگوید، شب ها را سیاوش

صبح ها را آناتما، عصرها را اوانسنس

باز هم وقت را تلف می کنم

باز هم این پا و آن پا می کنم

شاید کسی بیاید،دستم را بگیرد، مرا از این قصه بیرون بکشد و بگوید قصه را اشتباهی داخل شدی دختر جون و مرا به قصه ی دیگری ببرد...


اگر همه ی روزها را سالسا برقصم، شب ها را تارانتلا

اگر همه ی ثانیه ها را برایت بخندم

تو می دانی و چشمهایم -که همیشه همه چیز را می گویند-

درد را نمی شود پنهان کرد خوبِ من

انگار کن که قانون سوم نیوتن در این مورد هم صدق می کند

* درد از بین نمی رود، فقط از صورتی به صورتِ دیگر تبدیل می شود...


حالا ما که هیچ

بگو با پاییز چه کرده ای که آبانش را این چنین می بارد...





مثلِ بادبادکی در دستِ یک کودک، اسیر

کاش نخ را ول کند

باقی را من دانم و بادِ بی مسیر





هنوز نمی دانیم چگونه می شود شکست را قانع کرد؟


پاورچین پاورچین شب را دور میزنیم
نکند خورشید بیدار شود
شب دروغگوی خوبی می شود گاهی
که خیال کنی زندگی هنوز خوب است
که خاطره های جعلی را هنوز می شود رنگ زد
که فراموش کنی غم را همیشه  می شود پیدا کرد
جایی درمیان  جیب راست پالتویَت...

...

در هر شبِ من
در پایانِ تمامِ این جمله های نا تمام،
 نمی دانم هایم در کنار هم می رقصند،
و من
کافر نمی شوم هرگز،ولی
دلم می خواهد یک رفیق باشد، یک کوچه...
ولی حرفی نه، صحبتی نه... من باشم، رفیق باشد و یک کوچه...

آنقدر در سکوت برویم و برویم که دلتنگی ته بکشد...بغض ها تمام شود...آنقدر برویم و برویم که به هیچ جا نرسیم!


امشب

من هستم و یک فنجان...رفیقی نیست کوچه ای هم...ولی سکوت هست

نشسته هم آدم می تواند خیلی جاها برود،

نشسته هم می تواند آنقدر برود و برود تا نرسد.




پ.ن: به قولِ ریحان هنوز هم گاهی میانِ آدم ها گم می شوم،هنوز آدم ها را بلد نشدم.




سخت است عادت ها را زمین گذاشتن ولی کنجِ خاطرمان دارد خاک می گیرد


نباید ناله کرد ولی

ما درد داریم

و درد داشتن خیلی درد دارد...


چیزی شبیهِ جویده شدنِ استخوان هایمان

یا نفسی که میرود ولی دیگر نمی آید...


گشتن به دنبالِ سنگ های ترازوی عدالت کاریست بیهوده،

بیا آرام تر سکوت کنیم...


دوست داریم خیال کنیم خدایی هست که حواسش هست!




آنقدر انتظار را کشیدم تا  بالاخره پاره شد

و

من پرت شدم

به یک تاریکیِ عظیم...

به یک تلخیِ بی پایان...



راندن در خیابان های خیس ِ نیمه شب، درد را مُسکّن می شود/نمی شود؟


باران می بارد...

حرف هایت در چشمم زمزمه می شود...

صدایش را کم می کنم.

لب هایت اما،

بی صدا با من سخن می گویند...


پ.ن: چیزی درباره ی باران هست که من عاشقش می شوم هر لحظه!

آرام است، پژواک یک تنهاییِ عمیق است... یک تنهاییِ عمیق...





هرچی آرزوی خوبه مالِ تو؟!!!!!!!!!!

پس من چی؟؟