۲۴ ساعت گذشت
به تاریخ بیست و هشت مهر نود و شش
سخت گذشت و من تک تک لحظاتش را به تو فکر کردم، به اینکه زندگی بدون تو چگونه خواهد بود؟ به اینکه پاییز بدون، غروب ها بدون تو، دلتنگی ها... به اینکه این بار طاقت از دست دادن ندارم، ولی اشتباه می کردم، ۲۴ ساعت گذشت و من تاب آوردم، آدم همیشه فکر می کند این بار را دیگر دوام نمی آورد ولی اشتباه می کند، آدمی ادامه می دهد، با همه غصه ها باز هم دوام می آورد و زخم های کهنه جای خود را به زخم های نو می دهند...
کاش این بار برای از دست دادن عزاداری کنم، گریه کنم، عصبانی شوم، من ترک شده ام و باید ترک کنم، کشیدن این بار غم برای تمام عمر برای شانه های من سنگینی می کند و من نمی توانم ، باید بگذارم و بروم. و باز حبیب نازنین که گفت چرا همه رفته بودناشو میذارن برا پاییز، چرا پاییز هیشکی برنمی گرده!
چجوری بگذرونیم امسالو...
چققققدر دوست داشتنِ تو سخت بود...
دوست نداشتنِ تو سخت تر...
عشق...
زخمِ عمیقی که هرگز خوب نمیشه...عشق
یعنی تمومِ زندگیت تو آتیشه... عشق
اشکی که داره بیاراده میریزه...عشق
باغی که دیگه تا گلو تو پاییزه... عشق
ما... زخمیِ رویاهای رفته به بادیم
ما... با همین آرزوهای ساده شادیم...ما را به سخت جانیِ خود این گمان نبود...
این یک سال هم گذشت، ولی سخت گذشت، البته مهمِ زندگی هم گذشتنشه دیگه :)
از صبح تلفن پشـتِ تلفن، اس ام اس پشتِ اس ام اس، پیام پشتِ پیام،...
که باید خوشحال باشم از داشتنِ این همه آدم های دوست داشتنی در زندگیم، که یادشان هست، که وقت می گذارند... اما اگر بخواهم صادق باشم دوست داشتم که امروز از یادِ همه می رفت. به قول معروف "کاشکی دنیا یادش بره مارو..."
از یک سنی به بعد رسیدنِ روز تولدت همراه با همه ی شوق و ذوق هایش، شاید یک حسرتِ غم انگیز را نیز برایت به همراه می آورد، حسرتِ چیزی که قرار بود در آستانه ی 26 سالگی ات بشوی و نشدی، حسرت این که چرا سهم دست هایت خالی است. حسرت راه های نرفته ات و ترس راه های پیشِ رو...
خدا را برای همه ی آدم های خوبِ زندگی ام شاکرم
آدم روز تولدش لووس می شه دیگه
تولدم مبارک :)
دیگر ننوشتم، چون دلیلی نبود،بهانه ای هم نه... نه اینکه حرفی نمانده باشد...
امروز هم نمی نویسم، چون نه دلیلی هست، نه بهانه ای... اما ماگ چاییِ با طعم هلِ کنار دستم یادم می اندازد که چقدر تنهایی را زندگی کرده ام،منی که آدم ها از زندگی ام سر ریز شده اند...یادم می اندازد که همیشه آدم اعتماد کردن بوده ام، همیشه آدم ها رو دوست داشته ام و ...
این بار نوشتم بی بهانه بی دلیل،فقط برای این که از خاطرم نرود... که انسان زندگی کردن چقدر سخت و دست نیافتنی ست، که هر چقدر بدوی قشنگ ترین ها دیگر تکرار نمی شوند، باید همه ی آن لحظه های ناب را قاب کنی و بدانی سعی در تکرارشان جز تباه کردنشان نیست...
از این که لباس فرشته ها را به تن کنم برای مقصر دانستن دیگران ، متنفرم، در تمام لحظه های این سال ها من چوب ندانم کاری های خودم را خورده ام و بس!!!!