یک سال گذشت...
و من حتی یک جمله هم برای گفتن ندارم.
وقتی سالی گِرد/گَرد می شود برایش جشن می گیرند یا گریه می کنند؟؟!
تولدت مبارک حسِ کوچکِ یک ساله ی من! غمِ آخرم باشد...
یک سال گذشت...
و هنوز زندگی از تنم آویزان است.
هنوز نمی دانم کجای راه نشستم که توان برخاستنم نیست...
نامِ مرا از کوچه های خیس و تاریکِ شهر بپرس!
که من سکوت را از تو آموخته ام...
آموخته ام چگونه می توان هیچ چیز را به روی خود نیاورد و
با تیغه های بی رحمی دیگران را درو کرد...
یک سال گذشت...
و من هنوز خاطره بازم
می بازم همه ی این خالی بندی های ادبی را
به تصویرِ نصفه نیمه از لبخندت روی پله ها...
کاش، کاش بستنِ بندِ کفش هایم کمی بیشتر طول می کشید...