به یک پنجره فکر می کنم، و به کوچه ای که از پس آن خواهم دید
به اینکه هر روز،
هر شب
پشت آن توان ایستاد و خیره شد به پیچِ مبهمش،
به اینکه
خواهی آمد
روزی دوباره،
خیلی دور،
خیلی دورتر از حالا
"همین حالا"
به یک پارک فکر می کنم،
"پارک گلها"
به انتظار
به نگاهی خیره
به امید
به حرفهای یک مرد در تاریکی رابطه،
به نیمه ی گمشده ای که کامل شد.
فکر کن یک صبح باشد
یک صبح سرد زمستان
از دور مردی بیاید
من با خود فکر کنم که خدا دوباره شوخی اش جدی گرفته است با ما...
پ.ن: وقتی زمان برای کسی متوقف شده باشد، در هیچ کجای ذهنش دیگر جایی هر چند کوچک برای هیچکسِ دیگر وجود ندارد.
-کتاب همنوایی شبانه ارکستر چوبها-
پ.ن2: کسی از گناهاش جدا نمیشه، کسی به آدم زندگی دوباره ای هدیه نمیده...