-
حرف هایی برای نگفتن
جمعه 28 مهرماه سال 1396 21:32
۲۴ ساعت گذشت به تاریخ بیست و هشت مهر نود و شش سخت گذشت و من تک تک لحظاتش را به تو فکر کردم، به اینکه زندگی بدون تو چگونه خواهد بود؟ به اینکه پاییز بدون، غروب ها بدون تو، دلتنگی ها... به اینکه این بار طاقت از دست دادن ندارم، ولی اشتباه می کردم، ۲۴ ساعت گذشت و من تاب آوردم، آدم همیشه فکر می کند این بار را دیگر دوام نمی...
-
چه کسی می تواند تصمیم بگیرد که چه رویایی ببیند
چهارشنبه 25 شهریورماه سال 1394 23:21
چققققدر دوست داشتنِ تو سخت بود... دوست نداشتنِ تو سخت تر...
-
حال این آهنگ چقد خوبه...
شنبه 9 اسفندماه سال 1393 01:30
عشق... زخمِ عمیقی که هرگز خوب نمیشه...عشق یعنی تمومِ زندگیت تو آتیشه... عشق اشکی که داره بیاراده میریزه...عشق باغی که دیگه تا گلو تو پاییزه... عشق ما...که عمرمونو پای عاشقی دادیدم... ما... زخمیِ رویاهای رفته به بادیم ما... با همین آرزوهای ساده شادیم... دنیا گاهی غرق دوراهیه...کی میدونه رسمِ دنیا چیه
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 2 اسفندماه سال 1393 22:11
همه ی عمرمون که به "خداحافظی" گذشت...
-
such a lonely day and it's mine...
یکشنبه 19 بهمنماه سال 1393 14:30
ما را به سخت جانیِ خود این گمان نبود... این یک سال هم گذشت، ولی سخت گذشت، البته مهمِ زندگی هم گذشتنشه دیگه :) از صبح تلفن پشـتِ تلفن، اس ام اس پشتِ اس ام اس، پیام پشتِ پیام،... که باید خوشحال باشم از داشتنِ این همه آدم های دوست داشتنی در زندگیم، که یادشان هست، که وقت می گذارند... اما اگر بخواهم صادق باشم دوست داشتم که...
-
مردم پشتِ سر خدا هم حرف می زنند!
چهارشنبه 8 بهمنماه سال 1393 22:24
دیگر ننوشتم، چون دلیلی نبود،بهانه ای هم نه... نه اینکه حرفی نمانده باشد... امروز هم نمی نویسم، چون نه دلیلی هست، نه بهانه ای... اما ماگ چاییِ با طعم هلِ کنار دستم یادم می اندازد که چقدر تنهایی را زندگی کرده ام،منی که آدم ها از زندگی ام سر ریز شده اند...یادم می اندازد که همیشه آدم اعتماد کردن بوده ام، همیشه آدم ها رو...
-
...
پنجشنبه 2 بهمنماه سال 1393 01:34
بهمنم مبارک...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 9 اسفندماه سال 1392 17:36
رفت نقطه
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 7 بهمنماه سال 1392 23:25
نشد قسمتم باشی و پیش تو به لبخند هر روزت عادت کنم... شده مثل هذیون های توی خواب, شده مثل ترمه های مادربزرگ گوشه ی گنجه, داره خاک می خوره, خروار خروار...ولی هست...هنوزِ هنوزِ هنوز...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 18 آذرماه سال 1392 22:40
من رفتم... تا راهی برای برگشتن پیدا کنم!
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 25 آبانماه سال 1392 19:46
می ترسم که عمر مجالِ دوباره دیدنت را ندهد...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 10 مهرماه سال 1392 20:45
بد بودن انگار، آنقدر ها هم سخت نبود...
-
از تو گذشتن سخته...
جمعه 5 مهرماه سال 1392 11:58
چند روزی است پاییز آمده، پاییز غم انگیز برگ ریز، دلم گرفته است... بی جهت اما... سخت است تصمیم گرفتن، بین دو راهی بودن، دانستن راه درست و غرق در آرزوی راه اشتباه... می دانم و این دانستن زجر است، که بزرگ شده ام، که باید عاقلانه انتخاب کنم و عاقلانه یعنی راه درست... یعنی راه سخت، اما تویی آن طرف اشتباه، و کفه ی دوست...
-
من فراموش می کنم...
شنبه 7 اردیبهشتماه سال 1392 00:53
کارِ جنونِ ما به تماشا کشیده است...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 18 اسفندماه سال 1391 00:35
صدا کن منو از این شبِ سرد...
-
دیگه حرفی نمونده...
پنجشنبه 17 اسفندماه سال 1391 00:38
من که از کوی تو بیرون نرود پای خیالم...
-
sunday is gloomy
دوشنبه 8 آبانماه سال 1391 22:16
Sunday is gloomy, My hours are slumberless Dearest the shadows I live with are numberless Little white flowers Will never awaken you Not where the black coach of Sorrow has taken you Angels have no thought Of ever returning you Would they be angry If I thought of joining you? Gloomy Sunday Gloomy is Sunday, With...
-
بی آرزو چه می کنی، ای دوست؟
یکشنبه 7 آبانماه سال 1391 22:01
در یک غروبِ پاییز در آبان، که باران هم آمده باشد؛ شاید خیلی آدم ها احساس کنند بدبخت ترین موجودِ روی زمین اند. ولی امروز بعد از اینکه پنجره را باز کردم، بوی نم باران که هوای اتاق را پر کرد، کوچه ی خیس را که دیدم، درست نفهمیدم چه حسی بود ولی... ولی نزدیک تر بود به بی پناهــی... به دلتنگی... به اینکه انگار کسی گلویت را...
-
همه عمر بر ندارم سر ازین خمارِ مستی
سهشنبه 2 آبانماه سال 1391 22:40
شماره ات را می گیرم منتظر می مانم دست هایم یخ کرده بوق می زند از پنجره می بینم نور مهتاب بر درخت همسایه بوق می زند به روزهای رفته نگاه می کنم و اصلا دلم نمی خواهد... اصلا دلم نمی خواهد دیگر به روزهای نیامده بیاندیشم بوق می زند آنقدر بزرگ شده ام که بفهمم دیگر به دوستی ها و عشق نباید تکیه کرد من به اندازه ی تمام روزهایی...
-
من از تو راه برگشتی ندارم
یکشنبه 16 مهرماه سال 1391 00:02
چه می شود که گاهی خدا آنقدر مهربان می شود و می دمد صدایی می شود داریوش صدایی می شود تو و من برای صدایی که دوباره بشنوم... هنوز هنوز هنوز...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 23 مردادماه سال 1391 21:21
آن مرد فقط پیراهنش شبیهِ تو بود و من به اندازه ی حجمِ تنهایی ام سکوت کردم...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 22 مردادماه سال 1391 23:46
با تمامِ وجود غمگینم...
-
دوباره خاطره تو بوسیدم
چهارشنبه 11 مردادماه سال 1391 23:33
هزار روز خواندم نخواستن را از بر شدم نداشتن را فهمیدم فاصله ها را آن که دور است، دور است...
-
ایت ایز دِ اِند آو آل هوپس!
سهشنبه 3 مردادماه سال 1391 00:42
بگذار آنچه از دست رفتنی ست از دست برود، تو در قلبِ یک انتظار خواهی پوسید...* خیلی روزها گذشته است از این دخترک ورق های سفیدی پر از شعر های عاشقانه نامه های خط خطیِ پنهان شده در کشوی میز سکوتی که آوار می شود، که آزار می دهد... صدایی که دوباره دیگر نخواهد شنید نگاهی که دیگر بر نخواهد گشت اشتیاقی که خاکستری پوشیده است...
-
امشب دست و دلم نه، همه ی جهانم به لرزه می افتد
یکشنبه 11 تیرماه سال 1391 23:25
حتی دستم می لرزد برای کلیک روی گزینه ای که می دانم تو را به این نوشته ها برمی گرداند چه برسد به دلم، چرا بعد از این همه بزرگ شدن به خاطر نسپردم همیشه ی بودن، با هم بودن نیست... پ.ن:بدان که خواستم همیشه در دلت باشم. دروغ که بگویی باد می وزد یادم برود باد همه چیز را روزی با خود بُرد؟
-
dreamiiiing
یکشنبه 11 تیرماه سال 1391 14:45
-
و تو هر جا و هرکجای جهان که باشی باز به رؤیاهای من بازخواهیگشت
پنجشنبه 8 تیرماه سال 1391 00:03
یک سال گذشت به همین راحتی به راحتی هم نه خیـــــلی سخت و تو کجا و در رویای چه کسی آسمان را شکافتی خدا داند که نبودی و ندیدی و و نفهمیدی مهربان که با عشقِ تو و نبودِ تو چگونه می توان مجنون نشد،لیلی ماند... دوباره تیر آمد تیر مرا از پای درآورد مهربان، تیر درد دارد، درد خیلی درد دارد تو بگو تیر را چگونه دوباره توانِ...
-
تو در من ته نشین شدی، حل نشدی...
شنبه 1 بهمنماه سال 1390 23:42
به یک پنجره فکر می کنم، و به کوچه ای که از پس آن خواهم دید به اینکه هر روز، هر شب پشت آن توان ایستاد و خیره شد به پیچِ مبهمش، به اینکه خواهی آمد روزی دوباره، خیلی دور، خیلی دورتر از حالا "همین حالا" به یک پارک فکر می کنم، "پارک گلها" به انتظار به نگاهی خیره به امید به حرفهای یک مرد در تاریکی رابطه،...
-
ایستگاه منتظر است
شنبه 3 دیماه سال 1390 02:07
یک سال گذشت... و من حتی یک جمله هم برای گفتن ندارم. وقتی سالی گِرد/گَرد می شود برایش جشن می گیرند یا گریه می کنند؟؟! تولدت مبارک حسِ کوچکِ یک ساله ی من! غمِ آخرم باشد... یک سال گذشت... و هنوز زندگی از تنم آویزان است. هنوز نمی دانم کجای راه نشستم که توان برخاستنم نیست... نامِ مرا از کوچه های خیس و تاریکِ شهر بپرس! که...
-
پاییز رفت، چه خواهد آمد؟
چهارشنبه 30 آذرماه سال 1390 18:02