-
minimal 1
یکشنبه 20 شهریورماه سال 1390 13:21
کمی دورتر،کمی دیرتر...چشم هایم را به روی همه چیز خواهم بست.
-
آخـــ ... باور کن من دیوانه نیستم !
شنبه 19 شهریورماه سال 1390 23:27
خدایا! گوش هایمان خسته شده اند از شنیدنِ این همه حرفِ مفت اگر تویی همان رحمان و رحیم!!!! می شود این یک جفت گوشمان را بدهیم پس قلکمان را بشکونیم بدهیم روش در عوضش تو یک قلبِ نوِ تازه ی جدیدِ 2011 به ما بدهی؟ قول می دهیم این دفعه مواظبش باشیم قولِ قول! پ.ن: خدایا! ما سال هاست قول هایمان را فراموش کرده ایم، آیا باز هم...
-
پایان ِ این قصه نیز نزدیک است!
شنبه 19 شهریورماه سال 1390 13:00
تو قهرمان قصه نشدی و سطرها چروک شد. تو ماه آسمان نشدی و من آسمان را مچاله کردم. بی قهرمان، بی آسمان نمی شود زندگی کرد! پس چرا من ایستاده ام هنوز؟ چرا خم نمی شود قامت روزگارم بین طوفان هایی که به راه انداختی؟ من اگر رام شدم، چرا خاموش نمی شوم؟ چرا کسی مرا فوت نمی کند؟ زندگی به آن تلخی که واژه ها می گریند نیست. من خوبم،...
-
خوب هرکسی یه جوری زندگی می کنه دیگه
جمعه 18 شهریورماه سال 1390 22:17
ما از ایناشیم :دی
-
forgotten hopes
پنجشنبه 17 شهریورماه سال 1390 01:23
به نظر تو وقتی دخترک آرزوهای فراموش شده اش را در ذهنِ خالیِ کوچه به خاک می سپرد، آیا حواسش بود به رنگ های پر رنگِ خاطره ها؟
-
شیدا شدم!
چهارشنبه 16 شهریورماه سال 1390 14:06
در عشق او چون او شدم زین رو چنین بی سو شدم
-
مستِ خیال تا یک جایی "د ر د" را می فهمد
دوشنبه 7 شهریورماه سال 1390 22:45
مردی فرار می کند در کوچه های باریک و تاریک نه آنچنان که شایسته ی فرار است نه آنچنان سریع که باید دوید. آرام می رود عجله ای نیست نه برای رفتن نه برای رسیدن نه حتی برای فرار! مه گرفته است -آخــ... چقدر دوست دارم روزهای مه گرفته را- و مرد گم نمی شود جلو نمی رود فرو می رود کمرنگ می شود محو می شود! این "د ر د" در...
-
ما در پیاله عکس رخِ یار دیده ایم
دوشنبه 7 شهریورماه سال 1390 01:03
اگر تمامی دنیا بسیج شوند، تا چهره ی زیبایت را در لوحِ خیالِ من خط خطی کنند؛ تو هنوز برای من همان تک ستاره ای که برای بوسیدنت چارپایه قرض میکنم! هان؟ نمی شود؟ پس قول می دهم برای چیدنت پر در بیاورم بیایم به آسمان! منتظرم بمان!
-
گذشته ها گذشته؟؟؟
شنبه 5 شهریورماه سال 1390 23:00
چرا به یاد نمی آورم؟ همیشه ی بودن ، با هم بودن نیست ...! گاه برای بودن باید رفت...! بدان که خواستم همیشه در دلت باشم، رفتنم در پی بودنم بود....!دوستت....! 1 اردیبهشت 88 پ.ن: وقتی اتاقت رو مرتب می کنی همیشه یه چیزایی رو پیدا می کنی که قبل تر ها اونا رو به گذشته سنجاق کردی و گذاشتی تو گذشته بمونن...برگی از خاطرات...یادی...
-
وقتی می خندی
شنبه 5 شهریورماه سال 1390 00:29
روزهاست که جاده ها تا نمی خورند و پنجره ای وا نمی شود به سویم... " من گریه می کنم، حالا برام بخند "
-
حسِ دوست داشتنت شبیه یادِ خوش خاطراتی ست که با تو نداشتم!
جمعه 4 شهریورماه سال 1390 22:44
ساعت 22:35 است. برای خودم چای می ریزم، می روم روی تخت کنارِ پنجره می نشینم...هوا خوب است، نسیم پرده را کنار می زند، هوا خوب است... حال و هوایم نه... فنجانِ داغ همچون ظهرهای لختِ این تابستانِ بی قرار تنم را لوس می کند، به انتهای کوچه نگاه می کنم...پیچ است، پیچ آدم ها را در خود گم می کند... پیچ آدم ها را با خود می...
-
روایتی که شاید جایی به دردِ کسی بخورد
پنجشنبه 3 شهریورماه سال 1390 17:23
همه ما وقتی درگیر بوده ایم شاید. درگیر خواسته ای که از دست رفته و در دل مانده. همه ما مزه گسش را همیشه در ذهنمان داریم: چیزی را که می خواستی دیگر نداری و نمی توانی باور کنی. نمی خواهی و نمی توانی . ترک کردن و ترک شدن شاید وحشتناک ترین اتفاق دنیاست. اما وحشتناک تر از آن وقتی است که درد ترک کردن را کشیده ای و هنوز ترک...
-
Never back down
چهارشنبه 2 شهریورماه سال 1390 14:55
Walking away and giving up are not the same???! as Arash said,I wanna break free,I wanna walk away...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 2 شهریورماه سال 1390 14:53
ای مردِ پر دردِ روزهای سخت، تو را به تمامِ محبت های بی سیاست معنی شده ام قسم، بگذار طعمِ تلخِ این حقیقت را یکجا قورت بدهم، جویدنِ این کابوس کارِ من نیست...
-
نمایش خیمه شب بازی
چهارشنبه 2 شهریورماه سال 1390 14:51
عروسک هایی با نخ های نامرئی در دست هایی پشتِ پرده و عروسک گردان شاید خدایی باشد با شوخی های از مُد افتاده...
-
بیخود هم مسیرِ تو شدم!
چهارشنبه 2 شهریورماه سال 1390 14:50
دیگر من هم عجله ای ندارم، قدم هایت را آسوده تر، آرام تر بردار...
-
fair play
چهارشنبه 2 شهریورماه سال 1390 14:49
اگر دقیقه ای مرا به سخره نمی گرفت، اگر تو آدمِ مهربانِ قصه نمی شدی، اگر این بازی اینچنین کسل کننده نبود، اگر تاس هایم کم نمی آمد، باز هم بازنده ی این بازی من بودم... و چه سخت است بازی را که خود شروع کرده ای بازنده باشی. من اما، با چشم های بسته نمی بازم،نه... من چشمانم از همیشه بازتر بود وقتی نقشِ سربازِ شکست خورده را...
-
اتفاقهایی افتاده است
چهارشنبه 2 شهریورماه سال 1390 14:47
این ها همه بهانه است ای مردِ زرد پوشِ روزهای سبزِ بهاریم! چشمهایت را دوست داشتم حتی وقتی دروغ تعارف می کردند و چه کسی این چنین اشتهایش برای شنیدنِ دروغ باز می شود که من؟ لطف ها تمام می شوند، متأسف نباش و آینه را بشکن که خطا نیست... ما خود سال هاست که شکسته ایم... اتفاق ها افتادنی تر از آنند که بتوان جلویشان را گرفت،...
-
دنیای کاغذی
سهشنبه 1 شهریورماه سال 1390 04:10
می خواهم که بروم می خواهم که دوور شوم ازین شهر نه، که این شهر با همه زشتی های سخت گیرانه اش همراهِ با وفای تمام این سال ها بوده است... ازین آدم ها؟ نه، که این آدم ها اگر بد بودند،چون خوب بودن را کسی نشانشان نداده بود... ازین زندگی؟ نه، که "یخِ لغزان بهشت است برای کسی که رقصیدن را خوب بداند*"... می خواهم که...
-
من اما هر لحظه دلم تنگ می شود...
یکشنبه 30 مردادماه سال 1390 20:08
من دلم برایت تنگ می شود...گاهی نه...همیشه...هر لحظه دلم برایت تنگ می شود... هر لحظه بیشتر و بیشتر دلم برایت تنگ می شود...به ماه نگاه می کنم و دلم بیشتر تنگ می شود... به هرچه نگاه کنم دلم فقط و فقط برای تو تنگ می شود...هر لحظه...بیشتر...تنگ تر... می بوسم می گذارم کنار تمام چیزهایی را که دوست داشتی، تمام اش را... مهربا...
-
بار دیگر شهری که دوست داشتم2!!
یکشنبه 30 مردادماه سال 1390 19:49
هلیا! هر آشناییِ تازه اندوهی تازه است...مگذارید که نام شما را بدانند و بنام بخوانندتان . هر سلام سر آغاز دردناک یک خداحافظی ست. هلیا! بدان که من به سوی تو باز نخواهم گشت. تو بیدار می نشینی تا انتظار، پشیمانی بیافریند. بگذار تا تمامِ وجودت تسلیم شدگی را با نفرین بیامیزد. زیرا نفرین بی ریاترین پیام آورِ درماندگیست....
-
بار دیگر شهری که دوست میداشتم!
یکشنبه 30 مردادماه سال 1390 19:36
تو یک شعر را که نا تمام یاد گرفته ای می خوانی. می رسی و مشتِ گره شده ات را پیش میاوری. - اگر گفتی توی دست من چیست؟ - آب نبات. - نه. - پسته. - نه. - سنجاق سر مامان. - نه، نه، نه، نه... و مشتت را باز می کنی. خالی ست. بگذار که انسان ساده ترین دروغ های خوب را باور کند.
-
امرتات
جمعه 28 مردادماه سال 1390 23:20
دیدی مرداد هم آنقدر به دلِ بی قرارم شعله کشید که عاقبت خاموش شد؟! دیدی این روزهای تنبلِ مرداد از پسِ هم آنقدر دویدند تا من را در آستانه ی ماهی رها کنند که مظهرِ جنگ جوییست؟! دختری که این سطرها را می نویسد نه پشیمان است،نه غمگین...خسته است شاید... و شاید هم بیزار است از دوستی های یک بار مصرفی که به رد شدنش هم نمی...
-
به بهانه ی...
پنجشنبه 27 مردادماه سال 1390 18:23
داری می روی و من نداشتنت را درد می کشم... داشته هایت را پشتِ سر می بری و من جای نداشته هایم درد می گیرد...جای نداشتنت... بزرگ شدن یعنی دانستن این نکته که برای داشتنِ همه چیز باید صبر کرد... صبوری را اسطوره بودم در بین این مردمان...چه شد که طاقتم تاق (طاق؟!) شد... می دانستم دوست داشتن به سادگیِ املایش نیست، اما من آیا...
-
پر کن پیاله را...
دوشنبه 24 مردادماه سال 1390 00:26
می خواهم پای زندگی بایستم و با اینکه می دانم به مقصد نمی رسم بگویم: "هان! ای عقابِ عشق از اوج قله های مه آلودِ دووردست پرواز کن به دشتِ غم انگیزِ عمرِ من آنجا ببر مرا که شرابم نمی برد!"
-
Thats not the shape of my heart
شنبه 22 مردادماه سال 1390 23:40
Mathilda: I don't wanna lose you, Leon Léon: You're not going to lose me. You've given me a taste for life. I wanna be happy. Sleep in a bed, have roots . And you'll never be alone again, Mathilda. Please, go now, baby, go. Calm down, go now. go یک عالمه سال است که مرده ام شنیدنش را... shape of my heart
-
کفش هایت را برعکس بپوش
چهارشنبه 19 مردادماه سال 1390 15:41
این روزها سنگینی دنیا بر دوشِ من است... سخت می گذرد اما، می گذرد و مهم زندگی هم گذشتنش است دیگر... مرا به یاد می آوری؟ یادت هست گفتم بیا این چند صباحِ باقی مانده را هم همدیگر را به جا نیاوریم؟ پنداری همیشه آن نمی شود که باید... نگاه های گذرا...سکوت هایی تهی...و رد پاهایی که هر روز تو را دورتر میبرند... من آرامم و صبور...
-
فال
پنجشنبه 13 مردادماه سال 1390 22:11
- خانم فال بدم؟...خانم یه فال بدم؟... پسرک دوباره سر و کله اش پیدا شد، همیشه همین دور و براست... فال فروش کوچک از من می خواهد فال بخرم و نمی داند این کاغذها و پرنده ی کوچکش نمی توانند خوشبختی را به کسی بفروشند... این کافی شاپ را همیشه با کسانی تجربه کرده ام که دوستشان داشته ام... حتی عکس هایش هم آشنا نگاه می کنند......
-
این روزها
دوشنبه 10 مردادماه سال 1390 14:50
این روزها حرف هایی ست که در حنجره ام دق می کند...
-
یک شب کافی ست
دوشنبه 10 مردادماه سال 1390 14:49
پیش ترها فکر می کردم سال ها طول می کشد تا آدمی بزرگ شود و سال ها نیز برای اینکه پیر شود، اما حالا می دانم یک شب کافی ست ... بیشتر آدم ها یک شبه بزرگ می شوند، یک شبه پیر می شوند... یک جمله... یک نگاه... یک اتفاق... باقی همه سکانس هایی ست که باید سیاه و سفید ضبط شوند...