یک سال گذشت...
و من حتی یک جمله هم برای گفتن ندارم.
وقتی سالی گِرد/گَرد می شود برایش جشن می گیرند یا گریه می کنند؟؟!
تولدت مبارک حسِ کوچکِ یک ساله ی من! غمِ آخرم باشد...
یک سال گذشت...
و هنوز زندگی از تنم آویزان است.
هنوز نمی دانم کجای راه نشستم که توان برخاستنم نیست...
نامِ مرا از کوچه های خیس و تاریکِ شهر بپرس!
که من سکوت را از تو آموخته ام...
آموخته ام چگونه می توان هیچ چیز را به روی خود نیاورد و
با تیغه های بی رحمی دیگران را درو کرد...
یک سال گذشت...
و من هنوز خاطره بازم
می بازم همه ی این خالی بندی های ادبی را
به تصویرِ نصفه نیمه از لبخندت روی پله ها...
کاش، کاش بستنِ بندِ کفش هایم کمی بیشتر طول می کشید...
اینجاس که شاعر میگه
چه زود دیر میشه
من هم نیز گرفتارم بهت رفیق ;)
خیلی خیلی زود دیر میشه
همیشه دیر می رسم
سلام مینا جون یک سال از چی گذشت من متوجه نشدم
از یه نگاه، از یه اتفاق،از یه انتظار...
زندگی یک بازندگی است به وسعت تمام نفسهایی که مهمان ناخوانده ریه هایمان می شود...
تنها دود سیگارهایمان می تواند در را بر این مهمان لعنتی ببندد
زندگی می کنیم تا ببازیم رفیق!
باید باید باید... باید باخت!
من دانسته در این بازی باخته ام رفیق
یک بازندگی به وسعت تمام روزهایی که خواهد آمد