A girl with NO past!

اینجا می نویسیم چون دلمان تنگ است...یک اسم تمام هویت ما نیست!

A girl with NO past!

اینجا می نویسیم چون دلمان تنگ است...یک اسم تمام هویت ما نیست!

ایستگاه منتظر است


یک سال گذشت...

و من حتی یک جمله هم برای گفتن ندارم.

وقتی سالی گِرد/گَرد می شود برایش جشن می گیرند یا گریه می کنند؟؟!

تولدت مبارک حسِ کوچکِ یک ساله ی من! غمِ آخرم باشد...


یک سال گذشت...

و هنوز زندگی از تنم آویزان است.

هنوز نمی دانم کجای راه نشستم که توان برخاستنم نیست...

نامِ مرا از کوچه های خیس و تاریکِ شهر بپرس!

که من سکوت را از تو آموخته ام...

آموخته ام چگونه می توان هیچ چیز را به روی خود نیاورد و

با تیغه های بی رحمی دیگران را درو کرد...


یک سال گذشت...

و من هنوز خاطره بازم

می بازم همه ی این خالی بندی های ادبی را

به تصویرِ نصفه نیمه از لبخندت روی پله ها...


کاش، کاش بستنِ بندِ کفش هایم کمی بیشتر طول می کشید...


نظرات 3 + ارسال نظر
حسین پنج‌شنبه 8 دی‌ماه سال 1390 ساعت 12:52 ب.ظ http://ho3yn.ir

اینجاس که شاعر میگه
چه زود دیر میشه
من هم نیز گرفتارم بهت رفیق ;)

خیلی خیلی زود دیر میشه
همیشه دیر می رسم

رویا شنبه 10 دی‌ماه سال 1390 ساعت 06:13 ب.ظ http://kanduyeasal.blogfa.com

سلام مینا جون یک سال از چی گذشت من متوجه نشدم

از یه نگاه، از یه اتفاق،از یه انتظار...

LosT PsYcHo پنج‌شنبه 22 دی‌ماه سال 1390 ساعت 01:27 ق.ظ http://lostpsycho.blogsky.com

زندگی یک بازندگی است به وسعت تمام نفسهایی که مهمان ناخوانده ریه هایمان می شود...
تنها دود سیگارهایمان می تواند در را بر این مهمان لعنتی ببندد
زندگی می کنیم تا ببازیم رفیق!
باید باید باید... باید باخت!

من دانسته در این بازی باخته ام رفیق
یک بازندگی به وسعت تمام روزهایی که خواهد آمد

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد