یک سال گذشت...
و من حتی یک جمله هم برای گفتن ندارم.
وقتی سالی گِرد/گَرد می شود برایش جشن می گیرند یا گریه می کنند؟؟!
تولدت مبارک حسِ کوچکِ یک ساله ی من! غمِ آخرم باشد...
یک سال گذشت...
و هنوز زندگی از تنم آویزان است.
هنوز نمی دانم کجای راه نشستم که توان برخاستنم نیست...
نامِ مرا از کوچه های خیس و تاریکِ شهر بپرس!
که من سکوت را از تو آموخته ام...
آموخته ام چگونه می توان هیچ چیز را به روی خود نیاورد و
با تیغه های بی رحمی دیگران را درو کرد...
یک سال گذشت...
و من هنوز خاطره بازم
می بازم همه ی این خالی بندی های ادبی را
به تصویرِ نصفه نیمه از لبخندت روی پله ها...
کاش، کاش بستنِ بندِ کفش هایم کمی بیشتر طول می کشید...
حتی فنجان ها هم
دیگر زیر بارِ پُر شدن نمی روند،
از وقتی تنها شده اند.
انگار این دنیا را برای جفت ها ساخته اند!
من باخته ام...
همه ی همه ی روزهایی را که فکر می کردم، آدمی اگر چیزی را از تهِ دل بخواهد بدست می آورد.
امروز دانسته ام همیشه خواستن توانستن نیست!
خواستن یک چیز است،
و توانستن چیز دیگریست!
تعارف چرا؟
ما که آینه ها را شکسته ایم
ما که پرده ها را دریده ایم
بگو
حرف هایی را که در نقطه چین ها جا مانده اند
بگو
واژه هایی را که پشت علامت تعجب خیره مانده اند!
مرا ببخش
خنده ام نمی گیرد دیگر
نه اینکه حزنی در کار باشد،نه!
فقط زندگی را دیگر زیادی جدی گرفته ام!!
تو آنقَدَر از من دوری
آنقَدَر این فاصله ها را به هم دوختی
حواست نیست، زمین گرد است
سرم را که بر می گردانم، همین پُشتی
حالا تو هِی فاصله ها را به هم بچسبان تا دورتر شوی
بگو چند بارِ دیگر باید از من رد شوی
تا که باور کنی
در این حلقه ما بی خود از هم در پیِ راهِ فراریم...
کفش های خسته را که جفت می کنم
پای دلم برای رفتن، سست می شود
باران که به شیشه سنگ می زند
دلم برای نماندن، تنگ می شود
در این پاییز که هوای نبودنت، سرد می شود
آبان مرا، هم آغوشی سخت می شود
قرار است آبان آن قدر غصه ی تو را بخورد،
تا آذر از سرِ کوچه سرک بکشد...
پ.ن: پاییز فصلی ست پُر خاطره، پُر حرف، پُر صدا...ولی حیف که در ذهن ِ من و تو، کنجِ خاطره هایمان، پشت ماگ های داغ دارد یخ می زند... امسال پاییز قهر بود با ما که زمستان را صدا کرد...؟