A girl with NO past!

اینجا می نویسیم چون دلمان تنگ است...یک اسم تمام هویت ما نیست!

A girl with NO past!

اینجا می نویسیم چون دلمان تنگ است...یک اسم تمام هویت ما نیست!

با تمامِ وجود غمگینم...

دوباره خاطره تو بوسیدم

هزار روز خواندم نخواستن را

از بر شدم نداشتن را

فهمیدم فاصله ها را

آن که دور است، دور است...




ایت ایز دِ اِند آو آل هوپس!

بگذار آنچه از دست رفتنی ست از دست برود، تو در قلبِ یک انتظار خواهی پوسید...*


خیلی روزها گذشته است از این دخترک

ورق های سفیدی پر از شعر های عاشقانه

نامه های خط خطیِ پنهان شده در کشوی میز

سکوتی که آوار می شود، که آزار می دهد...



صدایی که دوباره دیگر نخواهد شنید

نگاهی که دیگر بر نخواهد گشت

اشتیاقی که خاکستری پوشیده است

 گویی زندگی از یک جایی به بعد خود به خود اشتباه پیش می رود دیگر...



چه کسی در رویای خویش این چنین محتاجِ تو بوده است که من...



پ.ن: به تو که فکر می کنم جایی درد می گیرد نزدیک قلبم...


* از کتاب بار دیگر شهری که دوست داشتم


امشب دست و دلم نه، همه ی جهانم به لرزه می افتد


حتی دستم می لرزد

برای کلیک روی گزینه ای که می دانم تو را به این نوشته ها برمی گرداند

چه برسد به دلم،

چرا بعد از این همه بزرگ شدن به خاطر نسپردم همیشه ی بودن، با هم بودن نیست...



پ.ن:بدان که خواستم همیشه در دلت باشم.



دروغ که بگویی

باد می وزد

یادم برود باد همه چیز را روزی با خود بُرد؟


dreamiiiing

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

و تو هر جا و هرکجای جهان که باشی باز به رؤیاهای من بازخواهی‌گشت

یک سال گذشت به همین راحتی

به راحتی هم نه

خیـــــلی سخت

و تو کجا و در رویای چه کسی آسمان را شکافتی خدا داند

که نبودی و ندیدی و

و نفهمیدی مهربان

که با عشقِ تو و نبودِ تو چگونه می توان مجنون نشد،لیلی ماند...


دوباره تیر آمد

تیر مرا از پای درآورد مهربان، تیر درد دارد، درد خیلی درد دارد

تو بگو تیر را چگونه دوباره توانِ تحملم باید...


هی گفتم و نشنیدی

نمی دانم از کدام روز بود که گوش کَرَت را به سمت ما کردی


خوبِ من

رفتی و می نویسم اینجا " از دل نرود هر آنکه از دیده رود"


پ.ن:آخرین روز بود

خداحافظی از دانشگاهی که هر گوشه اش یادِ تو بود

چیزی که تو از من دریغ کردی

کاش می گذاشتی قبل از اینکه از هم متنفر بشویم با هم خداحافظی کنیم!

تو در من ته نشین شدی، حل نشدی...


به یک پنجره فکر می کنم، و به کوچه ای که از پس آن خواهم دید

به اینکه هر روز،

هر شب

پشت آن توان ایستاد و خیره شد به پیچِ مبهمش،

به اینکه

خواهی آمد

روزی دوباره،

خیلی دور،

خیلی دورتر از حالا

"همین حالا"


به یک پارک فکر می کنم،

"پارک گلها"

به انتظار

به نگاهی خیره

به امید

به حرفهای یک مرد در تاریکی رابطه،

به نیمه ی گمشده ای که کامل شد.


فکر کن یک صبح باشد

یک صبح سرد زمستان

از دور مردی بیاید

من با خود فکر کنم که خدا دوباره شوخی اش جدی گرفته است با ما...


پ.ن: وقتی زمان برای کسی متوقف شده باشد، در هیچ کجای ذهنش دیگر جایی هر چند کوچک برای هیچکسِ دیگر وجود ندارد.

                                                                                             -کتاب همنوایی شبانه ارکستر چوبها-


پ.ن2: کسی از گناهاش جدا نمیشه، کسی به آدم زندگی دوباره ای هدیه نمیده...