A girl with NO past!

اینجا می نویسیم چون دلمان تنگ است...یک اسم تمام هویت ما نیست!

A girl with NO past!

اینجا می نویسیم چون دلمان تنگ است...یک اسم تمام هویت ما نیست!

بیخود هم مسیرِ تو شدم!

 

دیگر من هم عجله ای ندارم، قدم هایت را آسوده تر، آرام تر بردار...  

  

fair play

اگر دقیقه ای مرا به سخره نمی گرفت،

اگر تو آدمِ مهربانِ قصه نمی شدی،

اگر این بازی اینچنین کسل کننده نبود،

اگر تاس هایم کم نمی آمد،

باز هم بازنده ی این بازی من بودم... و چه سخت است بازی را که خود شروع کرده ای بازنده باشی.



من اما،

با چشم های بسته نمی بازم،نه... من چشمانم از همیشه بازتر بود وقتی نقشِ سربازِ شکست خورده را بازی کردم.

تو کارگردانِ این صحنه ای، همه چیز به سلیقه ی توست، من فقط بازیگرم و می رقصم آنچنان که تو ساز بزنی... برقصان آنگونه که می توانی...

داریم مردانه بازی می کنیم

نوبتِ توست، تاس ها را بریز... 


 

اتفاقهایی افتاده است

 

این ها همه بهانه است ای مردِ زرد پوشِ روزهای سبزِ بهاریم!

چشمهایت را دوست داشتم حتی وقتی دروغ تعارف می کردند و چه کسی این چنین اشتهایش برای  شنیدنِ دروغ باز می شود که من؟

لطف ها تمام می شوند، متأسف نباش و آینه را بشکن که خطا نیست... ما خود سال هاست که شکسته ایم... 

اتفاق ها افتادنی تر از آنند که بتوان جلویشان را گرفت، دستِ من نبود واِلا می دادم تمامِ ساعت ها را بشکنند، که هرچه می کشم به خاطر دقیقه هاست...

دنیای کاغذی

می خواهم که بروم

می خواهم که دوور شوم

ازین شهر نه، که این شهر با همه زشتی های سخت گیرانه اش همراهِ با وفای تمام این سال ها بوده است...

ازین آدم ها؟ نه، که این آدم ها اگر بد بودند،چون خوب بودن را کسی نشانشان نداده بود...

ازین زندگی؟ نه، که "یخِ لغزان بهشت است برای کسی که رقصیدن را خوب بداند*"...

می خواهم که ازین روز ها بروم، می خواهم که این روزها را سُر بخورم تا ته،می خواهم که از یاد بروم...

گفتند که برای رسیدن باید رفت ولی چرا کسی نگفت

گاهی باید ایستاد

گاهی باید برگشت

ساعتم را برعکس می بندم... چه کنم اگر چیزی بر نمی گردد؟ عقربه ها گول نمی خورند...

من از گم شدن ترسیده ام همیشه،اما دارم گم می شوم در این روزها...جایی بینِ ابهام و سر در گمی...جایی بینِ راستی و دروغ...تاب می خورم مدام از دیروز تا امروز،ولی به انتها نمی رسم ...فقط می شکنم هر روز...

من دلم آن ساز دهنی را می خواهد که می توانست مهربانی ات را در گوشم زمزمه کند...قول بده آن را دوباره برایم پیدا می کنی! 

پنداری گاهی در این دنیای کاغذی باید کبریت کشید،باید گر گرفت سریع و بعد خاموش شد. 

 

 

*نیچه

من اما هر لحظه دلم تنگ می شود...

 

 

من دلم برایت تنگ می شود...گاهی نه...همیشه...هر لحظه دلم برایت تنگ می شود... 

 

هر لحظه بیشتر و بیشتر دلم برایت تنگ می شود...به ماه نگاه می کنم و دلم بیشتر تنگ می شود... 

 

به هرچه نگاه کنم دلم فقط و فقط برای تو تنگ می شود...هر لحظه...بیشتر...تنگ تر...   

 

 

می بوسم می گذارم کنار تمام چیزهایی را که دوست داشتی، تمام اش را...    

 

مهربا نی ام را...

 

شیطنت ام را...

 

دوست داشتن ام را...

 

چشم هایم را...

 

همه را می گذارم کنار، اما

 

باز هم دلم تنگ می شود...  

 

محبوبِ من !   

  

آدم ها از درد به بی حسی می رسند!! می ترسم روزی رسد که از زورِ دلتنگی دیگر دلم برایت تنگ نشود...   

.

.

من اما هر لحظه دلم تنگ می شود... 

 

 

پ.ن: از دلتنگی هم که بگذریم...این روزها توی کشکولِ ما چیزی به جز غم نیست...   

 

بنا نیست ناراحتی پیشه کنی چون غم هم می تواند نوعی شادی باشد اگر از زاویه ای دیگر به آن نگاه کنی!  

 

 

امرتات

دیدی مرداد هم آنقدر به دلِ بی قرارم شعله کشید که عاقبت خاموش شد؟!

دیدی این روزهای تنبلِ مرداد از پسِ هم آنقدر دویدند تا من را در آستانه ی ماهی رها کنند که مظهرِ جنگ جوییست؟! 

دختری که این سطرها را می نویسد نه پشیمان است،نه غمگین...خسته است شاید... و شاید هم بیزار است از دوستی های یک بار مصرفی که به رد شدنش هم نمی ارزد...

بدیش این است که من ادامه می دهم این بسیار بسیار دویدن را تا بسیار بسیار نرسیدن... 

امروز که گذشت،

بیا و راهِ چاره ای بگو تا دلم آرام شود از فکرِ روزهای در راه... 

  

پ.ن1: هرکس که عشق را منکرتر شود، چون عاشق شود،در عاشقی غالی تر گردد...*

*کتاب روز اول عشق   

 

پ.ن2: خیلی اتفاقی از اتاقت میای بیرون...می افتی رو کاناپه و چشاتو می بندی...خیلی اتفاقی تلویزیون روشنه...خیلی اتفاقی یه چیزایی تو گوشِت زمزمه میشه... 

خیلی اتفاقی این شبکه ی لعنتی داره همون آهنگی رو پخش می کنه تو از گوش دادن بهش فراری هستی... 

 گاهی یه اتفاقِ خیلی اتفاقی کافیه واسه برگردوندنِ همه اون چیزایی که داری تلاش می کنی از اون ها  ف ا ص ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ل ه بگیری...

"گم و گورم،دورم...سوت وکورم خستــم... "   

 

پ.ن3: چه لوس شده ام تازگی ها...  

 

 

به بهانه ی...

 

   داری می روی و من نداشتنت را درد می کشم... 

 

   داشته هایت را پشتِ سر می بری و من جای نداشته هایم درد می گیرد...جای نداشتنت... 

 

   بزرگ شدن یعنی دانستن این نکته که برای داشتنِ همه چیز باید صبر کرد... 

 

   صبوری را اسطوره بودم در بین این مردمان...چه شد که طاقتم تاق (طاق؟!) شد... 

 

   می دانستم دوست داشتن به سادگیِ املایش نیست، اما من آیا دخترِ روزهای سخت نبودم؟؟ 

 

   گریزانم از هرآنچه تو را به یادِ من می آورد... ولی چه گریزی وقتی شب و روز در پیِ نشانی از تو دنیایم را زیر و رو می کنم...  

 

   شمع های این رابطه را من یک به یک با اشکِ چشمانم روشن کردم و تو با دلی پاک آن ها را با شمع های تولدت اشتباه گرفتی و همه را یک جا فوت کردی... 

 

   شاید روزی برایت تشریح کردم که تکاندنِ خاکسترِ سیگار چه تعبیری می تواند داشته باشد...خصوصا اگر بنا می شد تو زیر سیگاری باشی... 

 

   تو را گران به پایم نوشته اند وگرنه برای این منه مغرور... کوچک شدن! از پیمانه ی تاب آوری اش لبریز کرده بود، 

 

   و من... چشمانم را با سیاهیِ ممتدِ این جاده می پوشانم 

 

   تا که برای همیشه دوور! کور باشم... 

 

   تا که نبینم... 

 

   تا که نبینمت... 

 

   اما،

 

   حتی در آینه هم جای مرا گرفته ای،

 

   ای الهه ی شب های خیالی ام...