A girl with NO past!

اینجا می نویسیم چون دلمان تنگ است...یک اسم تمام هویت ما نیست!

A girl with NO past!

اینجا می نویسیم چون دلمان تنگ است...یک اسم تمام هویت ما نیست!

مستِ خیال تا یک جایی "د ر د" را می فهمد

 

مردی فرار می کند در کوچه های باریک و تاریک

نه آنچنان که شایسته ی فرار است

نه آنچنان سریع که باید دوید. 

 

آرام می رود 

عجله ای نیست

نه برای رفتن

نه برای رسیدن

نه حتی برای فرار! 

 

مه گرفته است -آخــ... چقدر دوست دارم روزهای مه گرفته را-  

و مرد گم نمی شود 

جلو نمی رود 

فرو می رود 

کمرنگ می شود 

محو می شود! 

 

این "د ر د" در من بادکنکی شده است، که هر روز آن را بیشتر باد می کنم. آن قدر بزرگ شده است که باید... 

 

- ببخشید! سوزن خدمتتون هست؟؟ 

 

ما در پیاله عکس رخِ یار دیده ایم

 

اگر تمامی دنیا بسیج شوند، 

تا چهره ی زیبایت را در لوحِ خیالِ من خط خطی کنند؛ 

تو هنوز برای من همان تک ستاره ای 

که برای بوسیدنت چارپایه قرض میکنم! 

 

هان؟ 

نمی شود؟ 

 

پس قول می دهم برای چیدنت پر در بیاورم بیایم به آسمان! 

منتظرم بمان! 

 

 

 

گذشته ها گذشته؟؟؟

 

چرا به یاد نمی آورم؟ همیشه ی بودن ، با هم بودن نیست ...! گاه برای بودن باید رفت...!  

 

بدان که خواستم همیشه در دلت باشم، رفتنم در پی بودنم بود....!دوستت....!  

 

                                                                                                                                1 اردیبهشت 88 

 

  

 

پ.ن: وقتی اتاقت رو مرتب می کنی همیشه یه چیزایی رو پیدا می کنی که قبل تر ها اونا رو به گذشته سنجاق کردی و گذاشتی تو گذشته بمونن...برگی از خاطرات...یادی از س.ص!

وقتی می خندی

 

روزهاست که جاده ها تا نمی خورند و 

 

پنجره ای وا نمی شود به سویم... 

 

 

 

  

" من گریه می کنم، حالا برام بخند "  

 

حسِ دوست داشتنت شبیه یادِ خوش خاطراتی ست که با تو نداشتم!

 

ساعت 22:35 است. برای خودم چای می ریزم، می روم روی تخت کنارِ پنجره می نشینم...هوا خوب است، نسیم پرده را کنار می زند، هوا خوب است... حال و هوایم نه...  

فنجانِ داغ همچون ظهرهای لختِ این تابستانِ بی قرار تنم را لوس می کند، به انتهای کوچه نگاه می کنم...پیچ است، پیچ آدم ها را در خود گم می کند... پیچ آدم ها را با خود می برد،سرِ همان پیچ که تو محو شدی، خورشید از آسمان زندگی ام افتاد و من از تاریکی می ترسم... از سردرگمی هم...  

وقتی تمامِ مردم شهر، یک نفر، می شوند،

هیچکس حتی برای لحظه ای از زیرِ پنجره ی پنچرِ ما نمی گذرد.

خسته شدم از سطرهای طولانی و کشدار برای گفتن آنچه این روزها را در تقویم برایم هاشور می زند.  

 

پ.ن: می خواهم بدانی گرچه این سطرها را نمی خوانی ولی این روزها تمامیِ ضمایرِ دنیایم حاضرند به جز تو! 

 

ای مردِ پر دردِ روزهای سخت،  

تو را به تمامِ محبت های بی سیاست معنی شده ام قسم،  

بگذار طعمِ تلخِ این حقیقت را یکجا قورت بدهم،  

جویدنِ این کابوس کارِ من نیست... 

نمایش خیمه شب بازی

 

عروسک هایی با نخ های نامرئی در دست هایی پشتِ پرده

و عروسک گردان شاید خدایی باشد با شوخی های از مُد افتاده...