می خواهم پای زندگی بایستم و با اینکه می دانم به مقصد نمی رسم بگویم:
"هان! ای عقابِ عشق
از اوج قله های مه آلودِ دووردست
پرواز کن به دشتِ غم انگیزِ عمرِ من
آنجا ببر مرا که شرابم نمی برد!"
Mathilda: I don't wanna lose you, Leon
Léon: You're not going to lose me. You've given me a taste for life. I wanna be happy. Sleep in a bed, have roots . And you'll never be alone again, Mathilda. Please, go now, baby, go. Calm down, go now. go
یک عالمه سال است که مرده ام شنیدنش را... shape of my heart
این روزها سنگینی دنیا بر دوشِ من است... سخت می گذرد اما،
می گذرد و مهم زندگی هم گذشتنش است دیگر...
مرا به یاد می آوری؟
یادت هست گفتم بیا این چند صباحِ باقی مانده را هم همدیگر را به جا نیاوریم؟
پنداری همیشه آن نمی شود که باید...
نگاه های گذرا...سکوت هایی تهی...و رد پاهایی که هر روز تو را دورتر میبرند...
من آرامم
و
صبور
بعد از این چه فرق می کند...پروازم به کدامین سو باشد،
وقتی تو بال و پرم نباشی...
عقربه ها دارند تمام تلاششان را میکنند،
تو هم می توانی کفش هایت را برعکس بپوشی...
پ.ن: هیچ نوری در تاریکی گم نخواهد شد.
- خانم فال بدم؟...خانم یه فال بدم؟...
پسرک دوباره سر و کله اش پیدا شد، همیشه همین دور و براست... فال فروش کوچک از من می
خواهد فال بخرم و نمی داند این کاغذها و پرنده ی کوچکش نمی توانند خوشبختی را به کسی
بفروشند...
این کافی شاپ را همیشه با کسانی تجربه کرده ام که دوستشان داشته ام... حتی عکس هایش
هم آشنا نگاه می کنند... اخوان... شاملو... فریدون... اما این شب شلوغ تر ازین حرفاست که آدم
بتواند پای خاطره ها را وسط بکشد...
ممممممم بوی کلوین کِلی پیچیده، دیوانه ام می کند... همیشه مستش می شوم... دختری
آنطرف تر نشسته است...به من لبخند می زند...خیلی زیباست... اگر از حق نگذریم خدا هم بعضی
وقت ها که سرِ حال باشد کارش را بلد است ها... دخترِ زیبایی بود...
- خانم یکی بخر دیگه، نمی خوای آینده تو بدونی؟
پسرک هنوز اینجاست... با اینکه نمی خواهم بدانم در فرداها چه خبر است می گویم:
- یه آینده ی خوبشو بده.
لبخند می زند،پرنده اش را بیرون می آورد... آینده را می دهد دستم، فال را نخوانده
می گذارم جیبم... و به این فکر می کنم کاش می شد یه آینده ی خوب رو به این راحتی خرید...فکر کن!
تازه فروشندش هم بهت لبخند بزنه...
قهوه ام سرد شد.
این روزها حرف هایی ست که در حنجره ام دق می کند...
پیش ترها فکر می کردم سال ها طول می کشد تا آدمی بزرگ شود و سال ها نیز برای اینکه پیر شود،
اما حالا می دانم یک شب کافی ست ... بیشتر آدم ها یک شبه بزرگ می شوند،
یک شبه پیر می شوند...
یک جمله...
یک نگاه...
یک اتفاق...
باقی همه سکانس هایی ست که باید سیاه و سفید ضبط شوند...
دیروز در خیابان کسی را دیدم که آشنا به نظرم آمد، ولی هرچه فکر می کنم یادم نمی آید که بود!!!
پ.ن : یا من خیلـــــــی زود سراغِ آلزایمر رفته ام یا تازگی ها با غریبه ها آشناترم ...