ساعت 22:35 است. برای خودم چای می ریزم، می روم روی تخت کنارِ پنجره می نشینم...هوا خوب است، نسیم پرده را کنار می زند، هوا خوب است... حال و هوایم نه...
فنجانِ داغ همچون ظهرهای لختِ این تابستانِ بی قرار تنم را لوس می کند، به انتهای کوچه نگاه می کنم...پیچ است، پیچ آدم ها را در خود گم می کند... پیچ آدم ها را با خود می برد،سرِ همان پیچ که تو محو شدی، خورشید از آسمان زندگی ام افتاد و من از تاریکی می ترسم... از سردرگمی هم...
وقتی تمامِ مردم شهر، یک نفر، می شوند،
هیچکس حتی برای لحظه ای از زیرِ پنجره ی پنچرِ ما نمی گذرد.
خسته شدم از سطرهای طولانی و کشدار برای گفتن آنچه این روزها را در تقویم برایم هاشور می زند.
پ.ن: می خواهم بدانی گرچه این سطرها را نمی خوانی ولی این روزها تمامیِ ضمایرِ دنیایم حاضرند به جز تو!
چه بگویم که گفتار و نوشتارت تمامی مخاطب خاص ِخود را دارد
درک این حس و حال سخته ولی ممکن ِ
سخته ولی ممکنه :دی مهم سخت بودنِ یا ممکن بودن؟
مرسی که سر میزنی نوید :چشمک
مهم اینه که با وجود سختیش بازم امکانش هست که کسی بتونه تورو ، حس و حال و ... رو درک کنه