این روزها سنگینی دنیا بر دوشِ من است... سخت می گذرد اما،
می گذرد و مهم زندگی هم گذشتنش است دیگر...
مرا به یاد می آوری؟
یادت هست گفتم بیا این چند صباحِ باقی مانده را هم همدیگر را به جا نیاوریم؟
پنداری همیشه آن نمی شود که باید...
نگاه های گذرا...سکوت هایی تهی...و رد پاهایی که هر روز تو را دورتر میبرند...
من آرامم
و
صبور
بعد از این چه فرق می کند...پروازم به کدامین سو باشد،
وقتی تو بال و پرم نباشی...
عقربه ها دارند تمام تلاششان را میکنند،
تو هم می توانی کفش هایت را برعکس بپوشی...
پ.ن: هیچ نوری در تاریکی گم نخواهد شد.