- خانم فال بدم؟...خانم یه فال بدم؟...
پسرک دوباره سر و کله اش پیدا شد، همیشه همین دور و براست... فال فروش کوچک از من می
خواهد فال بخرم و نمی داند این کاغذها و پرنده ی کوچکش نمی توانند خوشبختی را به کسی
بفروشند...
این کافی شاپ را همیشه با کسانی تجربه کرده ام که دوستشان داشته ام... حتی عکس هایش
هم آشنا نگاه می کنند... اخوان... شاملو... فریدون... اما این شب شلوغ تر ازین حرفاست که آدم
بتواند پای خاطره ها را وسط بکشد...
ممممممم بوی کلوین کِلی پیچیده، دیوانه ام می کند... همیشه مستش می شوم... دختری
آنطرف تر نشسته است...به من لبخند می زند...خیلی زیباست... اگر از حق نگذریم خدا هم بعضی
وقت ها که سرِ حال باشد کارش را بلد است ها... دخترِ زیبایی بود...
- خانم یکی بخر دیگه، نمی خوای آینده تو بدونی؟
پسرک هنوز اینجاست... با اینکه نمی خواهم بدانم در فرداها چه خبر است می گویم:
- یه آینده ی خوبشو بده.
لبخند می زند،پرنده اش را بیرون می آورد... آینده را می دهد دستم، فال را نخوانده
می گذارم جیبم... و به این فکر می کنم کاش می شد یه آینده ی خوب رو به این راحتی خرید...فکر کن!
تازه فروشندش هم بهت لبخند بزنه...
قهوه ام سرد شد.
شاید نتونی خوشبختی تو از دست پسربچه بخری، ولی می تونی خوشبختی رو به اون هدیه بدی! البته خودم هیچوقت این کارو نمی کنم.