این دوره زمونه مردم رو آنقدر نازنازی کرده که حتا می خواد وجدان آدمارو هم به دوا ببنده ولی
موفق نمی شه که انسان بودنمونو معالجه کنه...
آن سگ ِگله ای که عاقبت گرگ شد و
تمام ِگله را یک روزه درید،
دل به گوسفندی باخته بود که
نه فرق ِعلف ِهرز و شقایق را می دانست و
نه تفاوتِ سگ ِگله و گرگ را...
"علی صالحی بافقی"
می گویند فراموشی دفاع طبیعی بدن است در برابر رنج.
می گویند دردی که نوزاد ، هنگام عبور از آن دریچه ی تنگ متحمل می شود چنان شدید است که کودک ترجیح می دهد رنج زاده شدن را برای همیشه از یاد ببرد.
گذشته مثل سایه است و از آن بدتر.
سایه ، نور که نباشد ، دیگر نیست. اما گذشته در خموشی و ظلمت با توست. و من که نمی توانم نبودن خودم را رقم بزنم و من که چهار میخ اقتدار سوزان گذشته ام...
"همنوایی شبانه ارکستر چوب ها"
اگر خواب ها در بیداری تکرار می شوند، چطور می شود باور نکرد
که آدم زندگیِ دومی را نیز بر دوش می کشد؟؟؟
بسا مهربانانه به نزدِ تو می آیند. اما این همانا زیرکیِ ترسویان است. آری ترسویان زیرک اند!
با روان هایِ تنگِ شان به تو بسیار می اندیشند و همواره از تو اندیشناک اند! سر انجامِ اندیشیدنِ بسیار به هر چیز اندیشناکی ست!
تو را به خاطرِ تمامِ فضیلت هایت کیفر می دهند و آن چه بر تو می بخشایند تنها لغزش هایِ توست.
از آن جا که مهربانی و دادگر, می گویی:" گناهشان چیست اگر که زندگی شان کوچک است! " اما روانِ تنگشان می اندیشد که " هر زندگیِ بزرگ گناه است. "
چون با ایشان مهربان باشی نیز خود را خوار شده می بینند و خوش رفتاری ات را با بد رفتاریِ نهانی پاسخ می گویند.
غرورِ خاموشت ایشان را ناخوشایند است. و هرگاه چندان فروتن باشی که سبک جلوه کنی، شاد خواهند شد.
با شناختنِ هر چیزی در کسی آن چیز را در او شعله ور می کنیم. پس، از خُردان بپرهیز!
آری، دوستِ من، تو همسایگانِ خویش را مایه یِ عذابِ وجدانی، زیرا شایسته یِ تو نیستند. ازین رو از تو بیزارند و آرزومندِ مکیدنِ خونِ تو اند.
بگریز، دوستِ من، به تنهایی ات بگریز! بدان جا که بادی تند و خنک وزان است! سرنوشتِ تو مگس تاراندن نیست!
فردریش نیچه در کتابِ " چنین گفت زرتشت "
پ.ن:قدیسی کافر؟ نابغه ای دیوانه؟ یا سلطانِ خود بر اندازی؟؟