تو یک شعر را که نا تمام یاد گرفته ای می خوانی. می رسی و مشتِ گره شده ات را پیش میاوری.
- اگر گفتی توی دست من چیست؟
- آب نبات.
- نه.
- پسته.
- نه.
- سنجاق سر مامان.
- نه، نه، نه، نه...
و مشتت را باز می کنی. خالی ست. بگذار که انسان ساده ترین دروغ های خوب را باور کند.